شعر
ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم
شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم
در عشق که او جان و دل و دیدۀ ماست
جان و دل و دیده هر سه را سوخته ایم
.
.
اگر امشب هم از حوالی دلم گذشتی
آهسته رد شو
غم را با هزار بدبختی خوابانده ام
.
.
گاه این نازک دلم ، یاد رویت میکند
گاه با دیدار گل ، یاد بویت میکند
گاه با دلواپسی ، در کنار پنجره
از هزاران قاصدک پرس و جویت میکند
.
.
زندگی تکرار فرداهای ماست / میرسد روزی که فردا نیستیم
آنچه میماند فقط نقش نکوست / نقش ها می ماند و ما نیستیم . . .
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست
ولی حیف تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم
وآن وقت جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست
رفتی تو خدا پشت و پناهت
به سلامت بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست ...