در این مطلب یک تست جالب روانشناسی مطرح می شود که ارتباط شما را با دوست داشتن تا حدی مشخص می کند پاسخ دادن و مشاهده نتیجهء این تست خالی از لطف نیست.
سوال اول:
شما به طرف خانه کسی که دوست دارید می روید.دو راه برای رسیدن به انجا وجود دارد:
ـ یکی کوتاه و مستقیم است که شما را سریع به مقصد می رساند ولی خیلی ساده و خسته کننده است
ـ اما راه دوم به طور قابل ملاحظه ای طولانی تر است ولی پر از مناظر زیبا و جالب است.
حال شما کدام راه را برای رسیدن به خانه محبوبتان انتخاب می کنید؟راه کوتاه یا بلند؟
سوال دوم:
در راه دو بوته گل رز می بینید. یکی پر از رزهای قرمز و دیگری پر از رزهای سفید. شما تصمیم می گیرید 20 شاخه از رزها را برای او بچینید. چند تا را سفید و چند تا را قرمز انتخاب می کنید
(شما می توانید یا همه را یا از ترکیب دو رنگ انتخاب کنید)
سوال سوم:
با لاخره شما به خانه دوست یا معشوقتان می رسید و یکی از افراد خانوادهء او در را بر روی شما باز می کند.شما می توانید از او بخواهید که دوستتان را صدا بزند یا اینکه خودتان او را خبر کنید.
حالا چکار می کنید؟
سوال چهارم:
شما وارد منزل شده به اتاق دوستتان می روید ولی کسی آنجا نیست. پس تصمیم می گیرید رزها را همان جا بگذارید.
ترجیح می دهید آنها را لب پنجره بگذارید یا روی تخت؟
سوال پنجم:
شب می شود شما و او هر کدام در اتاقهای جداگانه ای می خوابید. صبح زمانی که بیدار شدید به اتاق او می روید: دوست دارید شما وقتی که آنجا می روید او خواب باشد یا بیدار؟
سوال آخر:
وقت برگشتن به خانه است آیا راه کوتاه و ساده را انتخاب می کنید؟ یا ترجیح می دهید از راه طولانی و جالب تر بوید؟
جوابها رادر ادامه مطلب ببینید
می گوید: تقصیر خودت است. جلوش نمی ایستی. همه چیز دست خودت است.
می گویم: دست من نیست.
می گوید: حق تو است.
می گویم: حقم را با قدرت از من ربوده است. چرا که او قوی تر است. و اینجا هم جنگل!
می گوید: تو هم قوی باش.
می گویم: نیستم.
می گوید: بشو.
می گویم: زمان می برد. جوانی ام را می برد.
می گوید: ....
چه می تواند بگوید؟ او که جای من نیست.
می گوید: تقصیر خودت است. جلوش نمی ایستی. همه چیز دست خودت است.
می گویم: دست من نیست.
می گوید: حق تو است.
می گویم: حقم را با قدرت از من ربوده است. چرا که او قوی تر است. و اینجا هم جنگل!
می گوید: تو هم قوی باش.
می گویم: نیستم.
می گوید: بشو.
می گویم: زمان می برد. جوانی ام را می برد.
می گوید: ....
چه می تواند بگوید؟ او که جای من نیست.
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، .... نه، ... نمی دونم !!!
ویلان همینطور نگاهم میکرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ....
حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان
جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد
جملهای را گفت. جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی