ندای 2ستی

تا توانی دلی به دست آور دل شکستن هنر نمی باشد

ندای 2ستی

تا توانی دلی به دست آور دل شکستن هنر نمی باشد

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست

آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست

آهسته به گوش فلک از بنده بگویید

دیگر نشود منتظر امشب قمر اینجاست

آری قمر آن فمری خوشخوان طبیعت

آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست

شمعی که به سویش من جان سوخته از شوق

پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست

تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم

یکدسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست

هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا

جایی که کند ناله ی عاشق اثر اینجاست

مهمان عزیزی که پی دیدن رویش

همسایه همی سرکشد از بام و در اینجاست

ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش

ای بی خبر آخر چه نشستی خبر اینجاست

آسایش امروزه شده دردسر ما

امشب دگر آسایش بی دردسر اینجاست

ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام

برخیز که باز آن بت بیدادگر اینجاست

آن زلف که چون هاله برخسار قمر بود

باز آمده چون فتنه ی دور قمر اینجاست

ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید

کامشب قمر اینجا قمر اینجا قمر اینجاست

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

امام حسین کیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دوشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۲۰ ب.ظ
امام حسین کیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امام حسین علیه السلام در دل، اندوهی فراوان و غمی جانکاه داشت از آن که جایگاه پدرش را غصب نموده بود و این امر، عنصری از عناصر ناخرسندی و دل آزردگی برای آن حضرت به وجود آورد و با آگاهی تمام، احساس تلخکامی می نمود در حالی که در سن و سال آغازین خود بود.
مورخان می گویند: روزی عمر بالای منبر به خطبه مشغول بود که ناگهان حسین را دید که به سوی او از منبر بالا می رفت و فریاد بر می آورد: «پایین بیا، از منبر پدرم پایین بیاوبه سوی منبر پدرت برو».
عمر مبهوت شد و حیرت بر او مستولی گشت و گفته اش را تصدیق کرد و گفت: «راست گفتی، پدرم منبری نداشته است».
پس اورا گرفت و در کنار خویش نشاند و شروع کرد به تحقیق درباره اینکه چه کسی این مطلب را به او دستور داده و به او گفت: «چه کسی تو را یاد داده است؟».
امام فرمود: «به خدا قسم! هیچ کس به من یاد نداده است» (1) .

 

                    

 

احساسی پر از رنج از هوشی سرشار و ادراکی گسترده سربر آورده بود. آن حضرت به منبر جدش نگریست، منبری که سرچشمه نور و آگاهی بود و دید که شایسته نیست پس از آن حضرت، کسی جز پدرش، پرچمدار علم و حکمت در زمین، از آن منبر بالا رود.
مورخان می گویند: عمر به حضرت امام حسین علیه السلام بسیار توجه داشت و از او خواسته بود که هرگاه مطلبی برای او پیش آید به نزد وی برود. روزی به سوی وی رفت و او را در جلسه ای محرمانه با معاویه یافت و پسرش عبداللَّه را دید و از وی اجازه خواست، ولی به او اجازه ای داده نشد، پس همراه وی بازگشت. روز بعد، عمر آن حضرت را دید و به او گفت: «ای حسین! چه چیزی مانع شد که نزد من نیایی».
امام فرمود: «من آمدم در حالی که تو بامعاویه به جلسه محرمانه نشسته بودی، پس همراه ابن عمر بازگشتم».
عمر گفت: «تو از ابن عمر شایسته تر بودی؛ زیرا آنچه را بر سرما می بینی، خداوند و پس از او شما بر سر ما قرار داده اید» (2) .
سیاست وی اقتضا داشت که با حسن و حسین علیهما السلام دو سبط پیامبر صلی الله علیه و آله با تکریم فراوان برخورد نماید، پس برای آنها سهمی از غنایم مسلمین قرارداد.
روزی جامه هایی از بافت رنگ آمیزی شده یمن به وی رسید و آنها را تقسیم کرد و آن دو را فراموش نمود. پس به عامل خود در یمن نوشت که دو جامه برایش بفرستد و او برایش فرستاد و آنها را بر آن دو پوشانید.
عمر، عطای آنهارا مانند پدرشان قرارداده و آنهارا به قسمت اهل بدر که پنج هزار بود، ملحق کرده بود. (3) .
از امام حسین علیه السلام مطلبی در خصوص روزگار عمر به ما نرسیده است جز آنچه بیان نمودیم و علت آن به گوشه گیری حضرت امام امیر المؤمنین و فرزندانش از دستگاه حکومتی بر می گردد که کناره گیری از آن قوم و عدم شرکت در هیچ امری از امور آنان را ترجیح داده بودند؛ زیرا دلهایشان مالامال از حزن و اندوهی عمیق بود و امام حزن و اندوه خود را در بسیاری از مواضع اعلام کرده بود.
مورخان می گویند: برای عمر مشکلی پیش آمد که در رهایی از آن سرگردان ماند. آن را بریارانش عرضه داشت و به آنها گفت: در این امر، چه می گویید؟
گفتند: تو مرجع و جایگاه رفع مشکلات هستی.
این امر اورا خشنود نساخت و گفته خدای تعالی را تلاوت کرد که می فرماید: «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ و َقُولُوا قَوْلاً سَدیداً» (4) .
«ای کسانی که ایمان آورده اید! از خدا بترسید و گفته ای شایسته بگویید».
سپس به آنها گفت: «به خدا سوگند من و شما می دانیم که مرجع آن و آگاه در مورد آن کجاست».
گفتند: گویی که فرزند ابوطالب را در نظر داری.
عمر گفت: «من جز او به کجا روم و آیا آزاده زنی چون اورا آورده است؟».
گفتند: ای امیر المؤمنین! چرا اورا فرا نمی خوانی؟
عمر گفت: آنجا که بزرگ منشی از بنی هاشم و برتری از علم و خویشاوندی از رسول خدا صلی الله علیه و آله است، به سوی او می روند نه اینکه او بیاید، برخیزید تا نزد او برویم.
آنان همگی به سوی آن حضرت شتافتند و او را در زمین دیوار کشیده شده ای متعلق به وی یافتند که شلواری بر تن داشت و بر بیل خود تکیه داده بود و آیه: «اَیَحْسَبُ الْاِنْسانُ أنْ یُترَکَ سُدی» (5) .
«آیا انسان گمان می کند که بیهوده رها می شود». تا آخر سوره را می خواند و قطرات اشکش برگونه هایش می غلطید. آن قوم همگی به گریه افتادند. پس خاموش شدند و عمر درباره مشکلی که برایش پیش آمده بود از آن حضرت سؤال کرد و حضرت به وی پاسخ داد.
پس عمر به او گفت: به خدا قسم! حق، تورا خواست ولی قوم تو نخواستند.
حضرت فرمود: ای ابوحفص! از اینجا و آنجا چیزی نگو، آنگاه قول خدای تعالی را تلاوت کرد که می فرماید: «اِنَّ یَوْمَ الْفَصْلِ کانَ میقاتاً» (6) .
«روز جدایی وعده گاه باشد».
عمر، متحیر ماند و مبهوت شد و دست خودرا بر دست دیگر نهاد و از آنجا خارج شد در حالی که گویی به خاکستر می نگریست. (7) .

  • Reza

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی